۲۲۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۸۰

من از دست دل دوش دیوانه بودم
همه شب در افسون و افسانه بودم

غمش بود و من گم شدم در دل خود
که همراه غولی به ویرانه بودم

ز دل شعله شوق می زد به یادش
بر آن شعله شوق پروانه بودم

به مسجد رود صبح هر کس به مذهب
من نامسلمان به بتخانه بودم

دل و جان و تن با خیالش یکی شد
همین من در آن جمع بیگانه بودم

دریغا، خیالش به سیری ندیدم
که شوریده و مست و دیوانه بودم

خرابی خسرو نگفتم به رویش
که بیهوش از آن شکل مستانه بودم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۷۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.