۲۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۳۱

سر مست رود چو در گلستان
پامال کند جمال بستان

من ناله کنان ز غم همه شب
او خفته به ناز در شبستان

یارب که از آن خدای ناترس
انصاف من شکسته بستان

ای چشم ترا به کشتن من
یک غمزه و صد هزار دستان

هم مستی و هم خوشی و همه وقت
خوش باد همیشه وقت مستان

فریاد ز بلبلان برآمد
مخرام به ناز در گلستان

داغی که فراق بر دلم کرد
بشکاف و ببین، هنوز هست آن

شد کشته به دست جور خسرو
آخر نگهی به زیر دستان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.