۳۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۷۸

بنشست عشق یار به جانم چنان درون
کز عافیت نماند نشانی در آن درون

خوناب گشت و کشته نمی گرددم هنوز
آن آتشی که هست درین استخوان درون

هر کس زدی ز مردن فرهاد داستان
ما نیز آمدیم در این داستان درون

یارب، کسی بد که زبانم برون کشد
یک دم ز ناله می نرود از دهان درون

گفتم چو دیدمش که به جانش درون کشم
او رفت بی اجازت من خود به جان درون

در هر دلی که در نرود دلبری بسوز
آتش به خانه اش که نشد میهمان درون

خوش وقت آن زمان که بود گاه مردنم
آن بت در آید از در من ناگهان درون

مردم بر آستان و نرفتم درون، کنون
خاکم نگر که باد برد ز آستان درون

ای مرغ جان، بخند یکی تا برون پرد
مرغی که برنشست در این آشیان درون

گفتی که خسروا، به دلم جای کرده ای
خشنودم، از درم نبری که یک زمان درون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.