۲۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹۰

رو، ای صبا و سلامم به دلنواز رسان
نیاز بنده بدان شوخ عشوه ساز رسان

بمردم و نگشادم غمش، چو جان بدهم
ببر حکایت و بر محرمان راز رسان

به جان کاسته افسانه فراق بگو
به شمع سوخته پروانه گداز رسان

کجایی، ای که دلت بر هلاک ناخوش بود
بیا و مژده بدان لعل دلنواز رسان

من آنچه می کشم اندر درازی شبها
به روزگار سر زلف او فراز رسان

دلم ببردی و ترسم که درد آن رسدت
دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان

حریف می طلبد نرگس مقامر تو
خبر به حلقه مردان پاکباز رسان

چو نیم خورده خود باده بر زمین فگنی
بگو «به روح ستم کشتگان ناز رسان »

ز ناز این همه نتوان فروخت بر خسرو
شکسته را قدری مرهم نیاز رسان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۸۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.