۲۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۹۶

ز زلف تو کمر فتنه بر میان بستن
ز من به یک سر مویت همه جهان بستن

دل پر آتش من زان به زلف در بستی
که بس عجب بد آتش به ریسمان بستن

ز عشق طره تو نافه می کند آهو
وگر که چند گره به شکم توان بستن

نگار بستن تو جادویی است اندر دست
کزان نگار توان دست جاودان بستن

ز ناتوانی چشمت جهان چو گشت خراب
طبیب را نبود چاره از دکان بستن

خیال روی تو شد شهربند سینه من
همای را نتوان جز به استخوان بستن

نبست خسرو مسکین دلی به تو که تراست
اگر چه نیز گشاید از این میان بستن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.