۲۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۱۵

دل گمگشته به بازار خریدن نتوان
ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان

عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک
این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان

مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟
گل خرد هر که بود، خار خریدن نتوان

آه دل نیک نباشد، تو جوانی آخر
جان من، روز و شب آزار خریدن نتوان

بی گناهی تلف سوختگان سهل مگیر
زانک جان است به بازار خریدن نتوان

جان به سودات نهم، لیک بدین نقد حقیر
ناز آن نرگس بیمار خریدن نتوان

ما هلاک و تو به درویش نبینی، چه کنم؟
دولت و بخت به بازار خریدن نتوان

خسروا، زر به میان آر، چه جای سخن است
بر چون سیم به گفتار خریدن نتوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.