۲۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۳۸

چون بستدی دل من، پرسشم کن به ازین
بردی چو جان ز تنم، تیرم مزن ز کمین

زان ره که خنده زنان آیی چو سرو روان
خواهم که هم به زمان خاکی شوم به زمین

ای بنده مهر و مهت، صد جان ته کلهت
گشتم چو خاک رهت، دامن ز بنده مچین

دل در غم چو تو مهی جان مرگم چو تو نه ای
از مرهم چو تو نهی، دردم فزون شد ببین

از خنده چون نمکی ریزی ز لب دمکی
ملک دو جم نه یکی گیری از آن دو نگین

از من به سوی دیگر بر مشکن و مگذر
کن هر چه هست دگر بر جان من مکن این

ای لاله، از تو خجل، سرو از تو پای به گل
بنشسته ای چو به دل، لختی به دیده نشین

رویت بلای جهان، عشق تو داغ نهان
لعل تو راحت جان، زلف تو آفت دین

نآیی به دست مرا، خسرو کجا، تو کجا!
ماهی مگر به سما یا حور خلد برین؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.