۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۷۷

کس چون جهد ز گیسوی همچون کمند تو
جایی که آن کمند شود پای بند تو

آموخت چشمهای مرا گریه های تلخ
در دیده خنده های لب نوشخند تو

شویم ز گریه روی زمین را که هست حیف
کافتد به خاک سایه سرو بلند تو

ای پندگو که گوییم از عشق او بخیز
چون دل به جای نیست، چه خیزد ز پند تو

تا کی هنوز در دلت از خسته غبار
کز خون دل نشاند غبار سمند تو

دل تنگیم بکشت، مفرمای عیب اگر
تنگ است این قبا به تن ارجمند تو

دلهاست آخر این، نه سپند، اینچنین مسوز
یک پند من به گوش کن، ای من سپند تو

گو تا به روح من کند از بعد مردنم
کش گر بود نصیبه ز حلوای قند تو

گرد آر زلف را که ز عالم برون گریخت
خسرو هنوز می نجهد از کمند تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.