۳۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۱۸

ای برده دلم به دلستانی
هم جان منی و هم جهانی

جان می رودم برون و غم نیست
غم زانست که در میان جانی

دود از دل عاشقان برآرد
حسن تو ز آتش جوانی

از سوز غم تو برنخیزم
با آنکه بر آتشم نشانی

بگشای دهان خویش تا دست
شوییم ز آب زندگانی

هر شب منم و خیال زلفت
شبهای دراز و پاسبانی

من خواهم داد جان به عشقت
هر چند تو قدر آن ندانی

از دوستی تو ناتوانم
ای دوست، ببر اگر توانی

خسرو که بمرد، زنده گردد
گر دم دهدش مسیح ثانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.