۲۵۶ بار خوانده شده
خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی
عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان
جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی
جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان
چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی
در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی
در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان
جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی
جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان
چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی
در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی
در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۳۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.