۴۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۴۰

چتر عنبروش کن از گیسو که سلطان منی
ترک لشکرکش کن از مژگان که خاقان منی

زلف بالا کن، ببند آن روزن خورشید را
کآفتابم نیست حاجت، چون تو مهمان منی

جان من گم گشت پیشت، نیست آن جای دگر
تا تو بردی جان من یا خود تو هم جان منی

از لطافت جوهرت را خود نمی دانم که چیست؟
پامنه بر من که مورم چون سلیمان منی

در دلم باشی و هرگز سایه بر من نفگنی
بارک الله آخر، ای سرو، از گلستان منی

دوش دل بردی و می خواهی که امشب خون کنی
من بحل کردم، اگر حجاج قربان منی

کافرت کردند خلقی، بس که ناحق کشتیم
کافری نزدیک خلق، اما مسلمان منی

چون تو مهمانی و آنگه خانه خسرو غمت
یارب، این خواب است، ای یوسف، به زندان منی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.