۲۷۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۵۸

دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی

دلها بری و گویی، من دلبری ندانم
بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی

هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی
هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی

گردد دل غمینم خون از برای جانان
زیرا که می برآید حال من از جدایی

خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی
تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی

چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟
آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.