۲۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۴۶

آن چشم شوخ را بین هر غمزه ایی بلایی
وان لعل ناب بنگر هر خنده ای جفایی

هر ابرویی ز رویت محراب بت پرستی
هر تار مو ز زلفت زنار پارسایی

گویند، چیست حالت آن دم که پیشت آید؟
چون باشد آنکه ناگه پش آیدش بلایی

این غم که هست دانم هر دو ز تو برین دل
می کش که ظالمی را خوش می کنی سزایی

گر غرقه بر نیاری، باری کم از فسوسی
ای آشنات هر دم در خون آشنایی

وصلت همین قدر بس کافتادمت چو در ره
از ره کنی به یک سو سنگی به پشت پایی

سودای زلف آن بت امشب بکشت ما را
آه، ای شب، سیه رو، پایانت نیست جایی

من خود ز محنت خود بودم به جان دگر سو
وه کز کجا فتادی بر جان مبتلایی

سلطان من توانی مهمان خسرو آیی
بیداری است امشب در خانه گدایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.