۲۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴

از جمال تو مگر نیست خبر سلطانرا
که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا

بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست
زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا

نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد
بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا

با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر
حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا

کله دولت دایم دهد و برگیرد
کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا

شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است
ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا

غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند
بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا

با چنین منعه هجران که تو داری هرگز
با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا

جای آنست که با چون تو پسر دربازد
آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا

تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم
حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا

سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر
کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.