۲۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹

نگار من که به لب جان دهد جهانی را
به بوسه ای بخرد از تو نیم جانی را

میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست
دو پادشاه به خصومت خورند نانی را

میان دایره ی روی او ز خال سیاه
که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را

رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر
دو آفتاب کجا باشد آسمانی را

چو خوان لطف شود عام از میانه مرا
مران که از مگسی چاره نیست خوانی را

بتن ز خوردن اندوه او شدم لاغر
به غم ز گوشت جدا کردم استخوانی را

برید دولت از آن حضرتم پیام آورد
خلاصه این که بگویند مر فلانی را

اگر تو کم کنی از خود منت زیاده کنم
درین معامله سودیست هر زیانی را

خطاست همچو سگ کوی هر دری بودن
چو پرده باش و ملازم شو آستانی را

ز خاکدان در ماست سیف فرغانی
ز بلبلی نبود چاره گلستانی را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.