۲۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸

ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب

آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب

چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب

بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب

عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب

خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب

در سخن زآن لب همی بارد شکر
در عرق زآن رو همی ریزد گلاب

چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقی شکسته چون شراب

از هوایی کآید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب

جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب

بی خطا گر خون من ریزی رواست
ای خطای تو بنزد ما صواب

تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب

سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر بشمشیرت زند رو بر متاب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.