۲۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۳

جانا بیا که مرا جان دریغ نیست
عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست

هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان
آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست

هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم
بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست

عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند
زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست

سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت
کرسی مملکت زسلیمان دریغ نیست

در سفره گرچه نان نبود من گدای را
در خانه هرچه هست زمهمان دریغ نیست

دل جان خود دریغ نمی دارد از غمت
ما را سریر ملک زسلطان دریغ نیست

دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام
چون من سفال از چو تو ریحان دریغ نیست

ممنوع از سکندر دنیا طلب بود
از خضر آب چشمه حیوان دریغ نیست

درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست
عرض من از ملامت خصمان دریغ نیست

بهر چو تو عزیز که یوسف غلام تست
این گوسپند بنده ز گرگان دریغ نیست

من مرغ دانه ام ز پی دام مرغ تو
مرغم ز دانه دانه ز مرغان دریغ نیست

من نان خود دریغ نمی دارم از سگت
ای دوست گر ترا سگ ازین نان دریغ نیست

گر پسته تر است ز طوطی شکر دریغ
این طوطی ازچو تو شکرستان دریغ نیست

گوهر بیار سیف و زجانان نظر بخواه
کان آفتاب را نظر از کان دریغ نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.