۲۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۷

بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد
بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد

کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم
که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد

بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت
که آفتاب جهان را بیک نظر گیرد

اگر نقاب براندازی از جمال بشب
چراغ مرده ز شمع رخ تو در گیرد

وگر فرستی پروانه یی بگورستان
چو شمع کشته تو زندگی ز سر گیرد

فتاد در همه عالم ز عشق تو شوری
بخنده لب بگشا تا جهان شکر گیرد

بدان امید که از دامنت فشانم گرد
سر آستین مرا دیده در گهر گیرد

تو آفتاب صفت گر بعاشقان نگری
نماز شام همه رونق سحر گیرد

زآب چشم روان دیده را میسر نیست
که خاک کوی تو چون سرمه در بصر گیرد

اگر چو سیم بآتش بری ازو سکه
دل شکسته من مهر تو چو زر گیرد

مگر تو چاره کنی ور نه سیف فرغانی
کدام چاره سگالد که با تو در گیرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.