۳۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۸

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد
کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد
سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم
بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد

هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان
او آستین و دامن هردم در آب و خون زد

بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان
او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد

من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او
گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد

معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم
کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد

آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد
گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.