۲۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۲

مدتی شد که من از عشق تو سودا دارم
غم و اندوه ترا در دل و جان جا دارم

یوسف مصر ملاحت شدی ای جان عزیز
ور نه من با تو چرا مهر زلیخا دارم

گوئیم دست بدار از خود ودر ما پیوند
خود مرا دست کجا تا زخودش وا دارم

حور فردوس مرا گر بتمنا طلبد
من نه آنم که بغیر از تو تمنا دارم

گرچه آنجا که تویی می نرسم از سر جهد
پایم ارچند که اینجاست دل آنجا دارم

یک بیک جز تو فرامش کنم وبر دو جهان
چار تکبیر بگویم چو ترا یاد آرم

ور زصحرا بسوی خانه روم بی یادت
همچو خر بهر علف روی بصحرا دارم

چونکه دریای دل از موج غمت درشورست
من که یک قطره آبم دل دریا دارم

من درین خانه برای تو مقیمم ورنی
قبه یی برتر ازین گنبد اعلا دارم

وعده وصل ترا خلق جهان منتظرند
این توقع نه من دلشده تنها دارم

چهره زرد مرا هرکه ببیند داند
که من ازآل رخت اینهمه تمغا دارم

سیف فرغانی هر روز چو سعدی گوید
این منم بی تو که پروای تماشا دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.