۳۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۰

ترا اگر چه فراغت بود ز یاری من
بریده نیست ز وصلت امیدواری من

از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم
بیا و عزت خود باز بین و خواری من

در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاری من

غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله
که خوش قیام نمودی بغمگساری من

مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود
اگر برآری دستی بحق گزاری من

ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم
که در فراق تو چون می کنند یاری من

جماعتی که مرا منع می کنند از تو
ببین قساوت ایشان و بردباری من

فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع در غم عشق تو پایداری من

وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم
گمان مبر که همین بود دوستداری من

مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود
بجز ملامت خصمان و شرمساری من

ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست
بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.