۲۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۰

ای توانگر در خود برمن مسکین بگشای
بیخودم کن نفسی وبخودم ره بنمای

روی بنمای که چون جسم بجان محتاجست
دل بدیدار تو ای صورت تو روح افزای

سوی میدان تفاخر شو ودر پای فگن
زلف چوگان سرو گوی از همه خوبان بر بای

بر سر کوی تو تا چند بآب دیده
خاک را رنگ دهیم از مژه خون پالای

در ره عشق تو گردست کسی برتابد
من بسر سیر کنم گر دگری کرد بپای

پیش سلطان تو یک بنده بود جمع ملوک
زیر ایوان تو یک حجره بود هر دو سرای

ما بهمت زسلاطین بگذشتیم ارچه
اندرین شهر غریبیم ودرین کوی گدای

بر سر خاک در دوست اگر زر یابیم
بر نگیریم و چو خاکش بگذاریم بجای

سیف فرغانی از بخت مدد خواه که هست
سر بی مغز تو پیمانه سودا پیمای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.