۲۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۵

زبار عشق توام طالب سبکساری
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری

که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری

گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری

بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری

مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری

بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری

مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری

بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری

گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری

هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری

تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری

زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!

حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری

اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری

مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.