هوش مصنوعی: این متن روایتگر سخنان سکندر است که پس از مرگ فیلقوس به تخت پادشاهی می‌نشیند. او در خطابه‌ای به مردم اعلام می‌کند که با آنها برابر است و خواستار عدالت و رفاه برای همه است. سکندر بر مهربانی، حمایت از رعیت، عدالت و دوری از ظلم تأکید می‌کند و خود را خدمتگزار مردم می‌داند. مردم نیز در پاسخ، او را به عنوان شاه و سرور خود می‌پذیرند و از او تقدیر می‌کنند. در پایان، متن به این نکته اشاره می‌کند که سکندر همواره به فکر سود مردم بود و شیوه‌ی پادشاهی او نمونه‌ای از حکومت عادلانه بود.
رده سنی: 15+ متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی، تاریخی و اخلاقی است که درک آن به سطحی از بلوغ فکری نیاز دارد. همچنین، استفاده از زبان کلاسیک و ساختار شعری ممکن است برای کودکان و نوجوانان کم‌سن‌وسال دشوار باشد.

بخش ۱۷ - داستان اسکندر که خود را بر خاک تواضع انداخت و از خاک تواضع سر بر اوج ترفع افراخت

چنین گفت دانشور روم و روس
که چون رخت بست از جهان فیلقوس

سکندر برآمد به تخت بلند
صلایی به بالغ دلان درفکند

که ای واقفان از معاد و معاش
که هستیم با یکدگر خواجه تاش

سفر کرد ازین ملک شاه شما
به هر نیک و بد نیکخواه شما

نباشد شما را ز شاهی گزیر
که باشد به فرمان او دار و گیر

ندارم ز کس پایه برتری
که باشد مرا وایه سروری

ز خیل شما من یکی دیگرم
خیال سری نبود اندر سرم

مرا با شما نیست رای خلاف
ازین تیرگی دارم آیینه صاف

پسند شماها پسند من است
گزند شما هم گزند من است

به پاتان اگر زخم خاری فتد
مرا در جگر خار خاری فتد

بجویید از بهر خود مهتری
کرم پروری معدلت گستری

بود او چو چوپان شما چون رمه
به روز و به شب مهربان همه

اگر روز باشد شبانی کند
وگر شب رسد پاسبانی کند

بود از خداوند خود ترسگار
به احسان و افضالش امیدوار

کف دوستان را چو بارنده میغ
صف دشمنان را چو برنده تیغ

کند پست از همت عرش سای
سر شهوت و آز را زیر پای

دهد آب از چشمه بخردی
بدان را کند شست و شوی از بدی

بود با رعایا همه چرب و نرم
نگهدار ایشان ز هر سرد و گرم

ز شرش نکوکار ایمن بود
ز خیرش بد اندیش ساکن بود

سکندر چو شد زین حکایت خموش
ز جان خموشان برآمد خروش

که شاها سر و سرور ما تویی
ز شاهان مه و مهتر ما تویی

ندیده چو تو هیچ جا هیچ گاه
پسندیده تر هیچ کس هیچ شاه

وز آن پس به بیعت گشادند دست
به سر تاج بر تخت شاهی نشست

زبان را به تحسین مردم گشاد
که نقد حیات از شما گم مباد

چو مهرم به گردون سرافراختید
چو سایه به خاکم نینداختید

ز اقبال سکه به نامم زدید
دم از خطبه احترامم زدید

امیدم چنانست از کردگار
کزان گونه کز شاهیم ساخت کار

ز الهام عدلم کند بهره مند
نیفتد به جز عدل هیچم پسند

نتابم پی وایه خویشتن
چو دونان سر از وایه مرد و زن

رهانم ز غم هر غم اندیش را
کنم مرهمی هر دل ریش را

چو شاه از رعیت بود کامخواه
گدا باشد اندر حقیقت نه شاه

ز دانندگان داستانیست راست
که خواهنده هر کس که باشد گداست

نرسته دل از ننگ حاجتوری
چه حاصل از اورنگ اسکندری

سکندر زیان خود و سود خلق
همی خواست از بهر بهبود خلق

ازین سود هرگز زیانی نداشت
ز دست زیان داستانی نداشت

گر او شاه بود این گدایان که اند
ور او روشن این تیره رایان که اند

بر او ختم شد شیوه خسروی
ندید این کهن شیوه از کس نوی
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۷
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶ - حکایت آن پیر که جوان گریان را دید و موجب گریه او را پرسید
گوهر بعدی:بخش ۱۸ - حکایت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.