۲۹۲ بار خوانده شده

بخش ۱۸ - حکایت پسر مهتر ده که چون با پدر مشاهده حشمت و شوکت پادشاه شهر کرد

گفت اگر اینست رسم مهتری
منصب ما نیست جز لولیگری

یکی روستایی پسر کش پدر
به ده بودی از مه دهی بهره ور

دماغی پر از نخوت و جاه داشت
دلی خالی از حشمت شاه داشت

پدر روزی از ده کمتر تنگ کرد
به رفتن سوی شهر آهنگ کرد

پسر نیز با او قدم زد به راه
که از شهر سازد چو ده جلوه گاه

چو در عرصه شهر مأوا گرفت
به هر کوی راه تماشا گرفت

یکی بارگه دید سر بر سماک
به گردون رسیده ازو قدر خاک

ز کیوان بسی برتر ایوان او
زحل پیکران گشته دربان او

برآمد ز در نعره کره نای
زمین و زمان کرد جنبش ز جای

برون آمد از در هزاران سوار
قبا و کله زر و گوهر نگار

وزیشان یکی افسر زر به فرق
ز زر و گهر اسب و زین هر دو غرق

نقیبان به کف حربه نور پاش
زده هر طرف نعره دور باش

پسر کز پدر کس نپنداشت مه
ندانست ازو هیچ مهتر فره

بپرسید ازان کش به سر افسر است
بگفتند کو شاه این کشور است

فرومانده حیران و آورد سر
به گوش پدر کای گرامی پدر

گر اینست اندازه مهتری
بود کار ما و تو لولیگری

بیا ساقی آبی چو آذر بیار
نه می بلکه کبریت احمر بیار

که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند

بیا مطرب آغاز کن زیر و بم
که کرد از دلم مرغ آرام رم

پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۷ - داستان اسکندر که خود را بر خاک تواضع انداخت و از خاک تواضع سر بر اوج ترفع افراخت
گوهر بعدی:بخش ۱۹ - خردنامه ارسطاطالیس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.