۲۴۹ بار خوانده شده

بخش ۴۰ - حکایت شخصی که زمین خرید و در آنجا گنجی یافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمین را و هر چه در وی بوده فروخته ام

شنیدم که در عهد نوشیروان
که گیتی چو تن بود و عدلش روان

چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست

فقیری در این عرصه جایی نداشت
سزای نشستن سرایی نداشت

برای عمارت زمین خرید
که در کندنش گنجی آمد پدید

کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کلید در گنج زر

روانی به سوی فروشنده رفت
پی رد آن گنج کوشنده رفت

بگفت آن زمین را چو بشکافتم
پر از سیم و زر مخزنی یافتم

بیا گنج خود را پذیرنده شو
ز سیم و زرش بهره گیرنده شو

بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سیم و زرش کیسه افروختم

تصرف در آن نیست از من درست
در او هر چه یابی همه حق توست

نه بایع گرفت آن و نی مشتری
به داور رساندند این داوری

بپرسید ازیشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان

خدا هیچ فرزندتان داده است
و یا لوح ازین نقشتان ساده است

یکی گفت دارم بلی دختری
ز حال پسر زد نفس دیگری

به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح

که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر

گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار

شدی بایع و مشتری در سرش
ببردی به عنف از میان داورش

بیا ساقیا در ده آن جام عدل
که فیروزی آمد سرانجام عدل

بکش بازوی مکنت از جور دور
که چندان بقا نیست در دور جور

بیا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل

بزن تا ز آشفته حالی رهیم
ز تشویش بی اعتدالی رهیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
گوهر بعدی:بخش ۴۱ - داستان کاغذ نوشتن مادر اسکندر و جواهر حکمت در آن پیچیدن و به اسکندر فرستادن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.