۳۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶

در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت
چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟

هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود
که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت

قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من
مرا بیاد لبش باز در شراب انداخت

فسانه دگران گوش کرد در شب وصل
ولی بنوبت من خویش را بخواب انداخت

بیا و یک نفس آرام جان شو، از ره لطف
که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت

ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد
بهر خمی گره افگند و پیچ و تاب انداخت

ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر
بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.