۲۶۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۹

دل بدرد آمد و این درد بدرمان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید

آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید

کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید

وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید

تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید

عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید

عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.