۲۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۰

وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص
کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!

جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری!
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص

بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست
هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟

عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر، که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص

جام تو، ای می فروش، بی می راحت مباد
زانکه بدور توام از غم دوران خلاص

کاش! بساحل کشد رخت من از موج غم
آنکه شد از لطف او نوح ز توفان خلاص

مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای! که مسکین نگشت هرگز ازیشان خلاص
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.