۲۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۰

براهت بینم و از بیخودی بر رهگذر غلتم
بهر جا پا نهی، از شوق پا بوست بسر غلتم

بهر پهلو، که می افتم، بپهلوی سگت شبها
نمیخواهم کز آن پهلو بپهلوی دگر غلتم

بدان در وقت بسمل از تو میخواهم چنان زخمی
که عمری نیم بسمل باشم و بر خاک در غلتم

بامیدی که روزی بر سرم آید سگ کویت
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم

چنان زار و ضعیفم در هوای سرو بالایی
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم

نمیخواهم که از بزم وصال او روم بیرون
کرم کن، ساقیا، جامی که آنجا بی خبر غلتم

هلالی، چون مرا در کوی آن مه ناتوان بینی
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.