۳۵۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۱

عشاق را حیات بجانست و جان تویی
جان را اگر حیات دگر هست آن تویی

هر جا مهیست پیش رخت هست ناتمام
ماه تمام روی زمین و زمان تویی

یوسف اگر چه بود بخوبی عزیز مصر
حالا بملک حسن عزیز جهان تویی

گر صد هزار مهر نمایند مهوشان
ایشان ستمگرند، همین مهربان تویی

گر دل ز درد خون شد و گر جان بلب رسید
غم نیست، چون طبیب من ناتوان تویی

خیز، ای رقیب و جای سگش را بمن گذار
من کیستم، اگر سگ این آستان تویی؟

گر جان بباد داد هلالی از آن چه باک؟
جانی که هست در تن او جاودان تویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.