۳۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰

به کام دل بدیدم خویشتن را
گرفتم در بر آن سیمین بدن را

به دستم داد زلفی کز نسیمش
جگر خون گردد آهوی ختن را

ببوسیدم بنا گوشی که عکسش
طراوت داد برگ نسترن را

صنوبر قامتی کز رشک ساقش
به گِل درماند پا سرو چمن را

نه در پهلو که در چشمش نشاند
اگر چون گل دهد خاری سمن را

جهانی در شکر گیرد هرآن گه
که همچون پسته بگشاید دهن را

چو بنماید سر دندان به خنده
بریزد آبرو درِّ عدن را

ز بویش زنده وا باشد نزاری
به خاکش گر فرستد پیرهن را

اگر بر تربتش روزی نهد دست
بدرّد بر خود از رقّت کفن را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.