هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از دلِ بی‌قرار و آشفته‌اش می‌گوید که گویا در زلفِ معشوق محبوس است. او از ناامیدی و بی‌اعتمادی به دلش سخن می‌گوید و گناه را به دیده‌ی شوخ نسبت می‌دهد. همچنین، از تقدیر و نقش‌ازلیِ عشق می‌نالد و به دیوانگیِ خود در اثر رقابت اشاره می‌کند. در پایان، از زاری و فریادش برای رسیدن به معشوق می‌گوید.
رده سنی: 16+ متن دارای مضامین عاشقانه‌ی عمیق و مفاهیم پیچیده‌ی عرفانی و فلسفی است که درک آن برای مخاطبان جوان‌تر دشوار بوده و نیاز به بلوغ فکری دارد.

شمارهٔ ۱۲۳

از دلم هیچ خبر نیست ندانم که کجاست
هر کجا هست چه آید ز چنان دل که مراست

در خمِ زلفِ بتی مانده باشد محبوس
هم مگر بادِ صبا زو خبری آرد راست

اعتمادی نبود بر دلِ هر جاییِ من
راست گویم که دل غافلِ نا پا برجاست

گر به انصاف رود داوریِ دیده و دل
گنه دیدهء شوخ است که دل قیدِ بلاست

این دگر هست که مشّاطهء فطرت ز ازل
نقشِ هر جنس به تقدیر چنان کرد که خواست

گر نمیخواست که مجنون شود آشفتهء عشق
رویِ لیلی ز پی فتنه چرا میآراست

من خود از دستِ رقیبان شدهام دیوانه
عاقلی کو که نه از عشق سرش پر سوداست

هر کجا بر سرِ کویی بنشستم عمدا
رستخیز آمد و طوفانِ ملامت برخاست

زاریی دارد و فریاد رسی میطلبد
بر نزاری چه ملامت که رقیبش به قفاست
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۹
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.