۲۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۹۸

فریاد نمی رسند فریاد
از دست ستمگران بیداد

جان در سر عشق کرد و شیرین
در گوش نکرد شور فرهاد

اطراف جهان پر از پری روی
چون دیده بدوزد آدمیزاد

مسکین چه کند دگر گرفتار
تسلیم چو در کمند افتاد

تا صبر حجاب عشق گردد
عقل آمد و پیش من بَراِستاد

ناگاه فتاد آتش عشق
در خرمن عقل و داد بر باد

من می خواهم که دامن صبر
از دست دهم نمی توان داد

بدنامی دل نمی پسندم
در صحبت صبر سست بنیاد

تا جان داری نزاریا بیش
هرگز نکنی ز دل دگر یاد

خود می دانی که در همه عمر
یک لحظه نبوده ای از او شاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.