۵۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۰۸

بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر
ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر

این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من
از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر

عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول
بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر

از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن
دیوانه می‌شود دل و خون می‌شود جگر

چشمم به راه‌ و گوش بر آوازِ پیکِ دوست
جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر

ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار
وی بخت چارهٔی کن و تیمارِ من ببر

باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد
بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر

از من هزار خدمت و اخلاص می‌برد
بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر

خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک
بر آستانِ دوست چو خاک است بی‌سپر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۰۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.