۲۸۶ بار خوانده شده
دوش یار آمد به بالینم فراز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک اینها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک اینها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.