۳۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۲

ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم

به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم

ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم

دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم

به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم

ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم

چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم

نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم

به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم

همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.