۳۳۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸

ز لعلت عکس در جام می افتاد
نشاط عالمش اندر پی افتاد

جهانی می پرستی پیشه کردند
چو از رویت فروغی بر می افتاد

جمالت پرده از رخسار برداشت
گل از بس شرمساری در خوی افتاد

سراپایم چو نی در بند عشقست
غمت در من چو آتش در نی افتاد

دل سرگشته ام زان پس که خون شد
بدست عشق تو دانی کی افتاد

ز راه دیده بیرون رفت و عشقت
نشان خون بدید و بر پی افتاد

دلم با عارض ساده دل تست
که طرّاری چو زلف بروی افتاد

دلم بردی نگه دارش که هرگز
شکاری این چنینت در نیفتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.