۳۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱

دل من ز اندوه ننگی ندارد
چو داند که شادی درنگی ندارد

نیالوده از خون جانم زمانه
همه تر کش غم خدنگی ندارد

کشد تیغ در روی من صبح هر دم
چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟

ز آب سرشک و ز آه دمادم
چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟

ندارد بر چشم من ابر آبی
بر محنتم کوه سنگی ندارد

بخروارها عیش دارند هر کس
دلم بیش از اندوه تنگی ندارد

بدیدم بچشم خرد روی کارم
جز از خون دل هیچ رنگی ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.