۲۳۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۸

چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید بهر کس نمایی؟

مرا مصلحت نیست، لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی

نه پیدا توانمت دیدن نه پنهان
بلایی دلم را، بلایی، بلایی

وفا را بعهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم ترا فتنه بر بی وفایی

من آنروز از خویش بیگانه کشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی

اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون مردمی روشنایی

نباشد ترا هیچ غم بی دل من
کسی دید خود عید بی روستایی؟

من و می از این بس که در دور حسنت
نیاید ز دلهای ما پارسایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.