۲۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱۷

گواه است بر درد پنهان من
دل و چشم بریان و گریان من

کنارم غدیری شود هر صباح
ز چشمان سیلاب باران من

به جانت که مردم ز هجران تو
چه گویم دگر آخر ای جان من

به بوی تو زنده ست مسکین تو
نسیمی فرست ای گلستان من

اگر بی خودی می کنم عفو کن
که دل نیست در تحت فرمان من

دلم بی پریشانیت جمع نیست
خوشا روزگار پریشان من

تو دانی که ایمان من کفر تست
نداند کسی رمز پنهان من

اگر کفر ظلمت بود پس چراست
مقامات زلف تو ایمان من

نشاید نزاری چنین مبتلا
به دود و تو فارغ ز درمان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.