۲۹۲ بار خوانده شده
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
به وقت چیدن گل، از گل آشیان مرا
هزار شکر از آن عقده جبین دارم
که گاه شکوه گره میزند زبان مرا
سری ز قصه عاشق برون نمیآرند
کسی چرا کند آغاز داستان مرا
چه گریهها که کند بر بضاعت کم خویش
چو ابر یاد کند چشم خونفشان مرا
خوشم که تا ز سر کوی عافیت رفتم
کسی ندیده چو قدسی دگر نشان مرا
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.