۲۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۸

هزار حیف که در بوستان رعنایی
شریک نکهت گل شد نسیم هرجایی

به چشم مرغ چمن، داغ سنگ بر پهلو
نکوترست بر سر گل ز تماشایی

نماند از مژه محروم، دیده ساغر
کند چو حسن تمام تو، مجلس‌آرایی

هزاربار فزون آزموده‌ام دل را
نمی‌کند نفسی بی بتان شکیبایی

بتان شهر نهادند داغ بر دل من
چو لاله نیست مرا داغ سینه، صحرایی

به آفتاب پس از صبح کس نپردازد
ز خانه پیشتر از صبح اگر برون آیی

پیام من همه شب ناله می‌برد به درش
چه احتیاج پی نامه، خامه فرسایی؟

رفیق من نشود غیر غم کسی قدسی
کجاست غم که به جان آمدم ز تنهایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.