۲۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۶

دل به از وصل رخت در جان تمنائی نیانت
دیده از دیدار تو خوشتر نماشائی نیافت

عقل در دور رخت چندانکه هر جا کرد گشت
چون سر زلفت سری خالی ز سودانی نیافت

چون زمان وصل رویت بود نازک فرصتی
هیچ عاشق فرصت بوسیدن پانی نیافت

همچوئرگس مست عشق از صد قدح سرخوش نشد
تا سر خود زیر پای سرو بالانی نیافت

با خیالش آشنا شد دیدۂ گریان و گفت
همچو این گوهر کسی در هیچ دریائی نیافت

دل چه داند زین میان چون از دهانش پی نبرد
کی کند فهم دقایق چون معمائی نیافت

بافت جانی خوشتر از جنت در او را کمال
لیکن از بسیاری بر خویش را جانی نیافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.