۲۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۵۱

دل من عاشق باریست که گفتن نتوان
روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان

این همه چهره که کردیم به خونابه نگار
از غم روی نگاریست که گفتن نتوان

دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک
بر دل از دیده غباریست که گفتن نتوان

دامنه چون تو گلی کی به کف آرم که رقیب
در تو آویخته خاریست که گفتن نتوان

چشم خونریز ترا دوش به خونم که بریخت
در سر امروز خماریست که گفتن نتوان

با نوای سنگدل از من که رساند که مرا
بر دل از هجر تو باریست که گفتن نتوان

سهل مشمر که به زلف تو در افتاد کمال
که درین دام شکاریست که گفتن نتوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.