۲۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۹۸

تب چرا درد سر آورد بنازک بدمی
که چو گل تاب نیاورد به جز پیرهنی

بر تن نازک او همچو عرق لرزانست
هر کجا هست تر و تازه گلی در چمنی

شکرش دارد و بادام زیان پنداری
چشم نگشاید از آن روی و نگوید سخنی

دیدن نبض اشارت به مسیحا کردند
گفت حیف است چنان دست بدست چو منی

از پی رگ زدن از کار بفصاد افتد
نیست استاد تر از غمزة او نیش زنی

بفدای تن رنجور نو و جان تو باد
هر کرا هست در ایام تو جانی و تنی

صحت جان و تنت چون به دعا خواست کمال
بود آمین به زبان آمده در هر دهنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۹۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.