۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۷۳

وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری
خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری

به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان
مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری

در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما
چه بر دیوار چسبیدی به آخر نقش دیواری

چو خس بر خاک راه تو بدان امید افتادم
که چون باد صبا آی مرا از خاک برداری

دل من چون ز کار افتد بباره محنتت بردن
رسد باری مرا از تو اگر دولت دهد یاری

کریمان تحفة آرند با خود پیش مسکینان
اگر آئی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری

بصدنجان و سل او خواهی کمال از سر نه این سودا
چو هیچت نیست این گوهر مکن هردم خریداری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.