۲۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۶

عالمی را به جمالت نگران می بینم
نه بدین دل نگرانی که من مسکینم

مکرم دست اجل از سر پا بنشاند
ورنه تا هست قدم از طلبت ننشینم

بر سر کوی تو یاسر بنهم با باشد
آستان تو شبی تا به سحر بالینم

سنگی هایی که قدمگاه تو باشد
آن شب لعل و یاقوت کنم از مژه خونینم

مذهبم عاشقی و قبله من روی تو شد
من ازین مذهب اگر دور شوم بی دینم

نه چنان فتنه آن شکل و شمایل شده ام
که بود عزم تماشای گل و نسرینم

غیرت آید نظرم را به غرامت گیرد
بی تو گر سرو روان یا گل خندان بینم

به گدایان نرسد آن لب شیرین باری
تو سخن گوی که تامن شکری می چینم

خوشم آید سخنت ور همه دشنام دهی
آفرین بر لبت آن دم که کنی نفرینم

زان حلاوت که ز وصف تو دهانم یابد
می توان دید اثری در سخن شیرینم

داد حسن تو ملاحت به غزلهای همام
چون بخوانم در و دیوار کند تحسینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.