۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۰

ترسا بچه یی ناگه بر کف می گلناری
از صومعه باز آمد سرمست به عیاری

بنشست چو عیتاران آن مونس غمخواران
از پسته خندان کرد آغاز شکر باری

افتاد ز عشق او در صومعه غوغایی
جستند ز سا لوسی پیران همه بیزاری

از دیدهٔ پیر ما شد اشک روان حالی
چون دید مریدان را از عشق بدان زاری

بگشاد زبان کای زین این بی ادبی تا چند
از روی چنین پیری خود شرم نمیداری

ترسا بچه گفت او را من گر چه ز می مستم
ای پیر تو نیز آخر مست می پنداری

من مستم و آگاهم از مستی خود باری
مستی تو و میلافی از عالم هشیاری

ای پیر ازین مستی هشیار شوی حالی
گر نوش کنی جامی زین بادهٔ گلناری

پیر از سخن کودک زد چاک گریبان را
برخاست غرامت را افتاده به صد خواری

می بستد و خندان شد بروی همه آسان شد
اندر صف رندان شد مشهور به میخواری

دردا که چنین پیری دردی کش طفلی شد
از گفته ترسایی برگشت ز دین داری

هر بیدل بی معنی این رمز کجا داند
مگشای همام این سیر گر صاحب اسراری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.