هوش مصنوعی:
این متن داستانی است درباره یک مرد عاقل که سوار بر اسب میشود و مار خوابیدهای را در دهان اسب میبیند. او سعی میکند مار را دور کند اما موفق نمیشود. سپس با استفاده از عقل خود، چند ضربه محکم به دهان اسب میزند تا مار را بیرون بیاورد. مار بیرون میآید و مرد به شکرانه این نجات، سجده میکند و از خداوند تشکر میکند. در ادامه، مرد به اشتباهات خود اعتراف میکند و از خداوند طلب بخشش میکند. متن با تأکید بر قدرت خداوند و لزوم شکرگزاری پایان مییابد.
رده سنی:
12+
این متن دارای مفاهیم عمیق اخلاقی و مذهبی است که ممکن است برای کودکان زیر 12 سال قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از زبان و اصطلاحات قدیمی ممکن است برای سنین پایینتر دشوار باشد.
بخش ۳۹ - رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
عاقلی بر اسپ میآمد سَوار
در دَهانِ خُفتهیی میرفت مار
آن سَوار آن را بِدید و میشِتافت
تا رَمانَد مار را، فُرصَت نیافت
چون که از عَقلَش فراوان بُد مَدَد
چند دَبّوسی قَوی بر خُفته زَد
بُرد او را زَخمِ آن دَبّوسِ سخت
زو گُریزان تا به زیرِ یک درخت
سیبِ پوسیده بَسی بُد ریخته
گفت ازین خور، ای به دَرد آویخته
سیب چندان مَر وِرا در خورْد داد
کَزْ دَهانَش باز بیرون میفُتاد
بانگ میزد کِی امیر آخِر چرا
قَصدِ من کردی تو نادیده جَفا؟
گَر تو را زَاصْل است با جانَم سِتیز
تیغ زن، یک بارگی خونَم بِریز
شوم ساعت که شُدم بر تو پَدید
ای خُنُک آن را که رویِ تو ندید
بیجِنایَت، بیگُنَه، بیبیش و کَم
مُلْحِدان جایز ندارند این سِتَم
میجِهَد خون از دَهانَم با سُخُن
ای خدا آخِر مُکافاتَش تو کُن
هر زمان میگفت او نفرینِ نو
اوش میزد کَانْدَرین صَحرا بِدو
زَخمِ دَبّوس و سَوارِ هَمچو باد
میدَوید و باز در رو میفُتاد
مُمْتَلیّ و خوابناک و سُست بُد
پا و رویَش صد هزاران زَخم شُد
تا شبانگَهْ میکَشید و میگُشاد
تا زِ صَفرا قَی شُدن بر وِیْ فُتاد
زو بَرآمَد خورْدهها زشت و نِکو
مار با آن خورده بیرون جَست ازو
چون بِدید از خود بُرون آن مار را
سَجده آوَرْد آن نِکوکِردار را
سَهْمِ آن مارِ سیاهِ زشتِ زَفْت
چون بِدید، آن دَردها از وِیْ بِرَفت
گفت خود تو جِبْرئیلِ رَحْمَتی؟
یا خدایی که وَلیِّ نِعْمَتی؟
ای مُبارک ساعتی که دیدیاَم
مُرده بودم، جانِ نو بَخشیدیاَم
تو مرا جویانْ مِثالِ مادران
من گُریزان از تو مانندِ خَران
خَر گُریزد از خداوند از خَری
صاحِبَش در پِی زِ نیکو گوهری
نَزْ پِیِ سود و زیان میجویَدَش
لیک تا گُرگش نَدَرَّد یا دَدَش
ای خُنُک آن را که بیند رویِ تو
یا دَر اُفْتَد ناگهان در کویِ تو
ای رَوانِ پاکْ بِسْتوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شَهَنشاه و امیر
من نگفتم، جَهْلِ من گفت، آن مگیر
شَمّهیی زین حال اگر دانِسْتَمی
گفتنِ بیهوده کِی توانِسْتَمی؟
بَسْ ثَنایَت گُفتمی ای خوش خِصال
گَر مرا یک رَمْز میگفتی زِ حال
لیکْ خامُش کرده میآشوفْتی
خامُشانه بر سَرَم میکوفْتی
شُد سَرَم کالیوه، عقل از سَر بِجَست
خاصه این سَر را که مَغزَش کمتر است
عَفو کُن ای خوبرویِ خوبکار
آنچه گفتم از جُنونْ اَنْدر گُذار
گفت اگر من گُفتمی رَمْزی از آن
زَهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گَر تو را من گفتمی اوصافِ مار
ترس از جانَت بَرآوَرْدی دَمار
مُصْطَفیٰ فَرمود اگر گویم بهراست
شَرحِ آن دُشمن که در جانِ شماست
زَهْرههایِ پُردلان هم بَردَرَد
نی رَوَد رَهْ، نی غَمِ کاری خورَد
نه دِلَش را تاب مانَد در نیاز
نه تَنَش را قُوَّتِ روزه وْ نماز
هَمچو موشی پیشِ گُربه لا شود
هَمچو بَرِّه پیشِ گُرگ از جا رَوَد
اَنْدرو نه حیله مانَد، نه رَوِش
پس کُنم ناگفتهتان من پَروَرِش
هَمچو بوبَکْرِ رَبابی تَن زَنَم
دستْ چون داوود در آهن زَنَم
تا مُحال از دستِ من حالی شود
مُرغِ پَر بَرکَنده را بالی شود
چون یَدُاللّهْ فَوْقِ اَیْدیهِمْ بُوَد
دستِ ما را دستِ خود فرمود اَحَد
پس مرا دستِ دراز آمد یَقین
بَر گُذشته زآسْمانِ هفتمین
دستِ من بِنْمود بر گَردونْ هُنر
مُقریا بَر خوان که اِنْشَقَّ الْقَمَر
این صِفَت هم بَهرِ ضَعفِ عقلهاست
با ضعیفانْ شَرحِ قُدرت کِی رَواست؟
خود بِدانی چون بَرآری سَر زِ خواب
خَتْم شُد، وَاللهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب
مَر ترا نه قُوَّتِ خوردن بُدی
نه رَه و پَروایِ قَی کردن بُدی
میشَنیدم فُحْش و خَر میرانْدم
رَبِّ یَسِّرْ زیرِ لب میخوانْدم
از سَبَب گفتن مرا دَستور نی
تَرکِ تو گفتن مرا مَقْدور نی
هر زمان میگفتم از دَردِ دَرون
اِهْدِ قَوْمی اِنَّهُمْ لا یَعْلَمونْ
سَجدهها میکرد آن رَسْته زِ رنج
کِی سعادت، ای مرا اِقْبال و گنج
از خدا یابی جَزاها ای شَریف
قُوَّتِ شُکْرت ندارد این ضَعیف
شُکْرْ حَق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نَوا
دشمنیِّ عاقلانْ زین سان بُوَد
زَهرِ ایشان اِبْتِهاجِ جان بُوَد
دوستیْ اَبْلَه بُوَد رنج و ضَلال
این حِکایَت بِشْنو از بَهرِ مِثال
در دَهانِ خُفتهیی میرفت مار
آن سَوار آن را بِدید و میشِتافت
تا رَمانَد مار را، فُرصَت نیافت
چون که از عَقلَش فراوان بُد مَدَد
چند دَبّوسی قَوی بر خُفته زَد
بُرد او را زَخمِ آن دَبّوسِ سخت
زو گُریزان تا به زیرِ یک درخت
سیبِ پوسیده بَسی بُد ریخته
گفت ازین خور، ای به دَرد آویخته
سیب چندان مَر وِرا در خورْد داد
کَزْ دَهانَش باز بیرون میفُتاد
بانگ میزد کِی امیر آخِر چرا
قَصدِ من کردی تو نادیده جَفا؟
گَر تو را زَاصْل است با جانَم سِتیز
تیغ زن، یک بارگی خونَم بِریز
شوم ساعت که شُدم بر تو پَدید
ای خُنُک آن را که رویِ تو ندید
بیجِنایَت، بیگُنَه، بیبیش و کَم
مُلْحِدان جایز ندارند این سِتَم
میجِهَد خون از دَهانَم با سُخُن
ای خدا آخِر مُکافاتَش تو کُن
هر زمان میگفت او نفرینِ نو
اوش میزد کَانْدَرین صَحرا بِدو
زَخمِ دَبّوس و سَوارِ هَمچو باد
میدَوید و باز در رو میفُتاد
مُمْتَلیّ و خوابناک و سُست بُد
پا و رویَش صد هزاران زَخم شُد
تا شبانگَهْ میکَشید و میگُشاد
تا زِ صَفرا قَی شُدن بر وِیْ فُتاد
زو بَرآمَد خورْدهها زشت و نِکو
مار با آن خورده بیرون جَست ازو
چون بِدید از خود بُرون آن مار را
سَجده آوَرْد آن نِکوکِردار را
سَهْمِ آن مارِ سیاهِ زشتِ زَفْت
چون بِدید، آن دَردها از وِیْ بِرَفت
گفت خود تو جِبْرئیلِ رَحْمَتی؟
یا خدایی که وَلیِّ نِعْمَتی؟
ای مُبارک ساعتی که دیدیاَم
مُرده بودم، جانِ نو بَخشیدیاَم
تو مرا جویانْ مِثالِ مادران
من گُریزان از تو مانندِ خَران
خَر گُریزد از خداوند از خَری
صاحِبَش در پِی زِ نیکو گوهری
نَزْ پِیِ سود و زیان میجویَدَش
لیک تا گُرگش نَدَرَّد یا دَدَش
ای خُنُک آن را که بیند رویِ تو
یا دَر اُفْتَد ناگهان در کویِ تو
ای رَوانِ پاکْ بِسْتوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شَهَنشاه و امیر
من نگفتم، جَهْلِ من گفت، آن مگیر
شَمّهیی زین حال اگر دانِسْتَمی
گفتنِ بیهوده کِی توانِسْتَمی؟
بَسْ ثَنایَت گُفتمی ای خوش خِصال
گَر مرا یک رَمْز میگفتی زِ حال
لیکْ خامُش کرده میآشوفْتی
خامُشانه بر سَرَم میکوفْتی
شُد سَرَم کالیوه، عقل از سَر بِجَست
خاصه این سَر را که مَغزَش کمتر است
عَفو کُن ای خوبرویِ خوبکار
آنچه گفتم از جُنونْ اَنْدر گُذار
گفت اگر من گُفتمی رَمْزی از آن
زَهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گَر تو را من گفتمی اوصافِ مار
ترس از جانَت بَرآوَرْدی دَمار
مُصْطَفیٰ فَرمود اگر گویم بهراست
شَرحِ آن دُشمن که در جانِ شماست
زَهْرههایِ پُردلان هم بَردَرَد
نی رَوَد رَهْ، نی غَمِ کاری خورَد
نه دِلَش را تاب مانَد در نیاز
نه تَنَش را قُوَّتِ روزه وْ نماز
هَمچو موشی پیشِ گُربه لا شود
هَمچو بَرِّه پیشِ گُرگ از جا رَوَد
اَنْدرو نه حیله مانَد، نه رَوِش
پس کُنم ناگفتهتان من پَروَرِش
هَمچو بوبَکْرِ رَبابی تَن زَنَم
دستْ چون داوود در آهن زَنَم
تا مُحال از دستِ من حالی شود
مُرغِ پَر بَرکَنده را بالی شود
چون یَدُاللّهْ فَوْقِ اَیْدیهِمْ بُوَد
دستِ ما را دستِ خود فرمود اَحَد
پس مرا دستِ دراز آمد یَقین
بَر گُذشته زآسْمانِ هفتمین
دستِ من بِنْمود بر گَردونْ هُنر
مُقریا بَر خوان که اِنْشَقَّ الْقَمَر
این صِفَت هم بَهرِ ضَعفِ عقلهاست
با ضعیفانْ شَرحِ قُدرت کِی رَواست؟
خود بِدانی چون بَرآری سَر زِ خواب
خَتْم شُد، وَاللهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب
مَر ترا نه قُوَّتِ خوردن بُدی
نه رَه و پَروایِ قَی کردن بُدی
میشَنیدم فُحْش و خَر میرانْدم
رَبِّ یَسِّرْ زیرِ لب میخوانْدم
از سَبَب گفتن مرا دَستور نی
تَرکِ تو گفتن مرا مَقْدور نی
هر زمان میگفتم از دَردِ دَرون
اِهْدِ قَوْمی اِنَّهُمْ لا یَعْلَمونْ
سَجدهها میکرد آن رَسْته زِ رنج
کِی سعادت، ای مرا اِقْبال و گنج
از خدا یابی جَزاها ای شَریف
قُوَّتِ شُکْرت ندارد این ضَعیف
شُکْرْ حَق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نَوا
دشمنیِّ عاقلانْ زین سان بُوَد
زَهرِ ایشان اِبْتِهاجِ جان بُوَد
دوستیْ اَبْلَه بُوَد رنج و ضَلال
این حِکایَت بِشْنو از بَهرِ مِثال
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۵۴
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۸ - پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.